داستان من(قسمت آخر)


(•------) نقطه سر خط (------•)

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.

آن نور چه بود؟آیا نجات دهنده ی من بود؟

در همین فکر ها بودم که صدایی دلنشین به من گفت

"آن نور همان آرزوهاییست که داری....همان امیدی که برای تلاش کردن و رهایی از این دریا نیاز دازی"

به سویش رفتم....در آن نور خزان را دیدم.....آری خزان آرزوهایم را یافتم

چه زیباست.....همه جا پر شده از برگ های پاییزی که رنگشان پریده بود.....در آن جا هیچ کس جلوه گری نمیکرد

هرچه داشتند نشان میدادند......بدی و ظلم در آن جا مرده بود.....به آسمان نگاه کردم......بی اختیار گفتم:

"خدایا....دوباره به من زندگی بخشیدی....با این که لحظه ای به چیزهایی که از من خواستی عمل نکردم"

اشک از چشمانم مانند چشمه ای پر آب سرازیر میشد و از خوشحالی به هر گوشه ی آن خزان می دویدم

دیگر از آن دریا خبری نبود.طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته.دلم میخواست که بیشتر از آن خزان آرزوهایم بگویم

اما هر چه بگویم پایان نخواهد پذیرفت.

این بود داستان من که گوشه ای از زندگیم را به تصویر کشاند.

                                                        به پایان گشت قصه ی غمگین من

                                                         گر چه کم بود و نگشتی  پر  ز  پند

Amin



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


Power By: LoxBlog.Com